دستم توو دست بابام بود،داشتیم توو بازار با هم میرفتیم.
بازار پر بود از اسباب بازی های جور و واجور. دیدن این همه اسباب بازی دلمو هوایی میکرد، مات و مبهوت فقط چشمام دنبال عروسکای رنگارنگ بود.
از خود بیخود شدم، نا خوداگاه جلوی ویترین یکی از مغازه ها دیگه نتونستم تحمل کنم، بی اراده کشیده شدم به سمتش و مات و مبهوت زل زده بودم به این همه چیز خوشگل که دلمو آب کرده بود. داشتم سیاحت میکردم واسه خودم، آخ که چقدر خواستنی و دلربا بودن.
یه آن، نمیدونم چی شد، کو؟ پس کو؟ کجا رفت؟
ای دل غافل، دستم دیگه توو دست بابام نبود، اطرافم رو گشتم، هیچکدوم از اینایی که اطرافم بودن شبیه بابا نبود.
ته دلم خالی شد، یه اضطراب شدید به سراغم اومد، تنها کاری که میتونستم بکنم گریه کردن بود. های های گریه میکردم و ناله میزدم. چند نفر متوجه گریه کردنم شدن، به سراغم اومدن و سوال کردن چی شده؟ نمیتونستم جوابشونو بدم، اما هق هق کنان گفتم باباییم گمشده.
بابام گمشده.
آره، بابام گمشده.
خیلی دنبالش گشتم، اما پیداش نکردم.
آره، ما همه هنوز توو دوران طفولیتیم، تنها چیزی که میدونیم اینه که یه گمشده ای داریم، غایبه، منتظر ظهورشیم.
اما؛ هنوز به این نتیجه نرسیدیم که ما گمشده ایم، یه عمر حواسمون به عروسکای رنگارنگ دنیا بوده و دستمون رو از دست آقا بیرون کشیدیم.
بیایید خودمون رو بهش برسونیم، هنوز وقت هست، تا دیر نشده یه کاری کنید.
ای که مرا خوانده ای، راه نشانم بده...